تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم