تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
قلم به دست و عمامه بر سر، عبای غربت به بر کشیدی
به سجده رفتی و گریه کردی و انتظار سحر کشیدی
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم