من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
من ماجرا را خوب یادم هست، چون کاروان ما جلوتر بود
پیکی رسید و گفت برگردید، دستور، دستور پیمبر بود
تکبیر میگفتند سرتاسر، ذَرّات عالم همزبان با تو
گویا زمین را بال و پر دادی، نزدیکتر شد آسمان با تو
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
دل گرمیام از دستهای توست، دل گرمیات از دستهای من
دیگر زبان سرخ من بسته است، حرفی بزن ای مقتدای من!