چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
جنّت نشانی از حرم توست یا حسن
فردوس سائل کرم توست یا حسن
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
میبینمت میانۀ میدان غریبتر
یعنی که از تمام شهیدان غریبتر
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی