بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
ای صبح که خورشید به شام تو گریست
آفاق به پاس احترام تو گریست
ای آنکه حدیث تو شنفتن دارد
گل با رخ خوب تو شکفتن دارد
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم