کی میشود از مهر تو، شرمنده نشد؟
یا بندهنوازی تو را بنده نشد؟
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
افسوس که این فرصت کوتاه گذشت
عمر آمد از آن راه و از این راه گذشت
هرچند که غافل از تو بودم هردم
هرچند که خانۀ تو را گم کردم
دل جام بلی ز روی میل از تو گرفت
تأثیر، ستارهٔ سهیل از تو گرفت
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
آيينهای و برايت آه آوردم
در محضر تو دلی سياه آوردم
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
این قلبِ به خون تپیده را دریابید
این جانِ به لب رسیده را دریابید
آغاز سخن به نام حق باید کرد
هم پیروی از مرام حق باید کرد
ای نام تو شَهد سخنم یا الله
آرام دل و جان و تنم یا الله
ای دوست ز رحمت، دلِ آگاهم ده
در ماه دعا سیرِ الی اللّهم ده
در ماه خدا که فصل ایمان باشد
باید دل عاشقان، گلافشان باشد
از دور به من گوشۀ چشمی بفکن
نزدیک به خویش ساز و کن دور ز «من»
ای آنکه فراتر از حضور نوری!
با این همه کی ز دیدهام مستوری؟!