پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
شب تا به سحر نماز میخواند علی
با دیدۀ تر، نماز میخواند علی
بار بربندید آهنگ سفر دارد حسین
نیّت رفتن در آغوش خطر دارد حسین
همیشه سفرهاش وا بود با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
آتش: شده از خجالت روی تو آب
خانه: شده بعد رفتن تو بیخواب
«والفجر»: سر حسین یک روز به نی...
«والعصر»: نمیرسند این قوم به ری...
ای سجود با شكوه، و ای نماز بینظیر
ای ركوع سربلند، و ای قیام سربه زیر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
نیزه دارت به من یتیمی را
داشت از روی نی نشان میداد
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده