سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
با من بیا هرچند صبرش را نداری
یک جا مرا در راه تنها میگذاری
تا چشم وا کرد این پسر، چشمانِ تر دید
خوب امتحان پس داد اگر داغِ پدر دید...
حالا که باید مثل یک مادر بیایم
یارب! کمک کن از پس آن بر بیایم...
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه
یاسین و الرّحمان بخوان پیغمبرانه
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
گلهای عالم را معطر کرده بویت
ای آن که میگردد زمین در جستجویت
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
مردِ جوان دارد وصیت مینویسد
میگرید و ذکر مصیبت مینویسد
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
این كیست از خورشید، مولا، ماهروتر
بیتابتر، عاشقتر، عبدالله روتر
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
بالاتر از بالایی و بالانشینی
هر چند با ما خاکیان روی زمینی
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته
دستی به پهلو دارد و دستی به دیوار
دادهست تکیه مادر هستی به دیوار