زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
انتقامش را گرفت اینگونه با اعجازِ آه
آهِ او شد خطبۀ او، روز دشمن شد سیاه
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
تکیده قامتش و تکیه بر عصا نزدهست
همان که غیر خدا را دمی صدا نزدهست
کیست این زن، اینکه بر بالای منبر ایستاده
در میان این همه شمشیر و خنجر ایستاده
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
قد برافرازید! یک عالم شقاوت پیش روست
پرده بردارید! صد آیینه حیرت پیش روست
دارد به دل صلابت کوه شکیب را
از لحظهای که بوسه زده زخم سیب را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست
ای زینب ای که بیتو حقیقت زبان نداشت
خون آبرو، محبّت و ایثار، جان نداشت
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
گمان مکن پسرت ناتنیبرادر بود
قسم به عشق، کنارم حسین دیگر بود