نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت