پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
میشود دست دعای تو به باران نرسد؟!
یا بتابی به تن پنجرهای جان نرسد؟!
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
دشتی پر از شقایق پرپر هنوز هست
فرق دو نیم گشتۀ حیدر هنوز هست
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود