خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
بی تو چگونه میشود از آسمان نوشت؟
از انعکاس سادۀ رنگینکمان نوشت؟
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم