خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
شب به شب ماه به یاد لب عطشان حسین
میکشد آه به یاد لب عطشان حسین
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم