آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
دختر خورشید و ماه، زهرۀ زهرا
آن که کرامات او گذشته ز احصا
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز
یاعلیُ یاعظیمُ یاغفورُ یارحیم
ماه رحمت باز رفت و همدم حسرت شدیم