چه اضطراب و چه باکى ز آفتاب قیامت
که زیر سایۀ این خیمه کردهایم اقامت
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند