خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
بنشین شبی به خلوت خود در حضور خویش
روشن کن آسمان و زمین را به نور خویش
یک عمر زنده باش ولیکن شهید باش
هر دم پی حماسه و عزمی جدید باش
آنقدر حاضری که کسی از تو دور نیست
هرچند دیده، قابل درک حضور نیست
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت