ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند