عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما