هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
پیچیده در ترنّم هستی، صدای تو
ای راز ناگشودۀ هستی، خدای تو
من در همین شروع غزل، مات ماندهام
حیران سرگذشت نفسهات ماندهام
ماه است و آفتابیام از مهربانیاش
صد کهکشان فدای دل آسمانیاش
میبینمت به روشنی آفتابها
قرآن شرحه شرحۀ هر شامِ خوابها
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست