من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی