سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود