سلام بر تو که سلطانِ مُلکِ عشق، رضایی
سلام بر تو که مقبولِ آستان خدایی
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
آن عاشقِ بزرگ چو پا در رکاب کرد
جز حق هرآنچه ماند به خاطر جواب کرد
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
چشمۀ دیدار تو سراب ندارد
ساحت دل، بیتو آفتاب ندارد
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
کسی که جان عزیزش، عزیز، پیشِ خداست
به جان هرچه عزیز است، سیدالشهداست
آن سو، همه برق نیزه و جوشن بود
این سو، دلی از فروغ حق روشن بود
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
تو را به جان عزیزت قسم بیا برویم
بیا و در گذر این وقت شب کجا برویم؟
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
راه گم بود، اگر نام و نشان تو نبود
اگر آن دیدهٔ بر ما نگران تو نبود
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت