پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت