از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت