«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
در کالبد مرده دمد جان چو مسیحا
آن لب که زمینبوسی درگاه رضا کرد
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت