تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
بر درگهِ خلق، بندگی ما را کُشت
هر سو پیِ نان دوَندگی، ما را کُشت
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
اگر عاصی، اگر مجرم، اگر بیدین، اگر مستم
به محشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟
مژده باد ای دل که اینک میرسد ماه صیام
دارد از حق بهر امّید گنهکاران پیام
ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخِ اعتبارها
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری