آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
نگاهم در نگاه شب، طنینانداز غوغاییست
کمی آنسوتر از شبگریههایم صبح فرداییست
ببین که بیتو نماندم، نشد کناره بگیرم
نخواستم که بیفتد به کوره راه، مسیرم
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند