دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است