عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم