صبحت به تن عاطفه جان خواهد داد
زیبایی عشق را نشان خواهد داد
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
طنین «آیۀ تطهیر» در صدایش بود
مدینه تشنۀ تکرار ربّنایش بود
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند