تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
با خلق اگرچه زندگی شیرین است
ای دوست! طریق سربلندی این است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
مگذار اسیر اشک و آهت باشیم
در حسرت یک گوشه نگاهت باشیم
در بادیه، گام تا خداوند بزن
خود را به رضای دوست، پیوند بزن
از دوست اگر دوست تمنا نکنی
این پنجره را به روی خود وانکنی