گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم
گفتم به دل، که وقت نیایش شب دعاست
پرواز کن که مقصد من «سُرّ من رآ»ست
ای گردش چشمان تو سرچشمهٔ هستی
ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی
در مِهر پیامبر حیات است حیات
در نور هدایتش نجات است نجات
پیغمبر اعظم که به عصمت طاق است
در خُلق عظیم شهرۀ آفاق است
باز روگرداندم از تو، باز رو دادی به من
با همه بیآبرویی آبرو دادی به من
تا دل به سپاس میسپاری ای دوست
از نعمت و ناز، بهره داری ای دوست
جانا! به فروتنی، گر ایمان داری
یا میل به رفتار کریمان داری
از غنچۀ بوستان، شکوفاتر باش
سرسبز بمان و باغبان باور باش
چون موج، خروشان و پریشان حالیم
دنیا طلبان بیپر و بیبالیم
از چشمۀ نور، ساغری پُر مِیْ کن
تجلیلِ بهار عمر، قبل از دِی کن
آن مقتدا كه هستی دارد قوام از او
خورشید و ماه نور گرفتند وام از او
ای بهشتِ قُربِ احمد، فاطمه!
لیلةالقدر محمد، فاطمه!
صبح شور آفرین میلادت
لحظهها چون فرشتگان شادند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت
ياری ز که جويد؟ دلِ من، يار ندارد
يک مَحرم و يک رازنگهدار ندارد!
شیطان به بیت حیّ تعالی چه میکند؟
آتش به گرد خانۀ مولا چه میکند؟
نور «اِقرَأ»، تابد از آیینهام
كیست در غار حرای سینهام؟!
سالها پیش در این شهر، درختی بودم
یادگار کهن از دورۀ سختی بودم