پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در