قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟