از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟