در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
از سمت حرم شنیدهام میآید
با تیغ دو دم شنیدهام میآید
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم
بىسر و سامان توام يا حسين
دست به دامان توام يا حسين