شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
عشق گاهی در جدایی گاه در پیوندهاست
عشق گاهی لذت اشکی پس از لبخندهاست
خم کرد پشت زمین را، ناگاه داغ گرانت!
هفت آسمان گریه کردند، بر تربت بینشانت!
دوباره عشق سمت آسمان انداخت راهم را
نگاهی باز میگیرد سر راه نگاهم را
باید که دنیا فصل در فصلش خزان باشد
وقتی که با تو اینچنین نامهربان باشد
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
یک سلام از ما جواب از سمت مرقد با شما
فطرس نامهبر تهران به مشهد با شما