سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟