به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟