گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟