گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
امیر قافلۀ دشت کربلاست حسین
به راه بادیۀ عشق، آشناست حسین
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود