بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
امروز ایلام فردا شاید خراسان بلرزد
فرقی ندارد کجای خاک دلیران بلرزد
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود