نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
گر به چشم دل جانا، جلوههای ما بینی
در حریم اهل دل، جلوۀ خدا بینی
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم