اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم