وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم