به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم