شدهست آینۀ حیّ لایموت، صفاتش
کسی که خورده لب خضر هم به آب حیاتش
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
ای شب قدر! کسی قدر تو را فهمیدهست؟
تا به امروز کسی مرتبهات را دیدهست؟
دوری تو را بهانه کردن خوب است
شکوه ز غم زمانه کردن خوب است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم