به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید
بهار ماست سواری که از غبار میآید
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پس رهسپار جادۀ بیتالحرام شد
شصتوسه سال فرصت دنیا تمام شد
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
تا نشکفد بر پای ما زنجیرهای تازهای
رویید بر دستان ما شمشیرهای تازهای
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
چه بود ذکر عارفان؟ علی علی علی علی
چه بود روشنای جان؟ علی علی علی علی
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
نشسته بر لب ساحل، شکستهزورقِ عاشق:
کهراست زهرۀ دریا؟ کجاست باد موافق؟
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم