تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم