عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
همواره نبرد حق و باطل برپاست
هر روز برای مسلمین عاشوراست
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟
ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟
باغهامان همه دور از نفس پاییزند
تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
با جان و دل آورده اگر آوردهست
خورشید دو تا قرص قمر آوردهست
قصه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
در روايات ناب معصومين، در احادیث نغز اهل ولا
شرح نورانی مفاخرهایست، آیه آیه تمام نور هدی
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
این قلبِ به خون تپیده را دریابید
این جانِ به لب رسیده را دریابید
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
در راه امام حق علمداری کن
ای پیرو مرتضی علی! کاری کن
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
در بين ملائک از تو نام آوردهست
نام از تو شکوه ناتمام آوردهست
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم